جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...
ادامه مطلب + نوشته شده در یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:,
آهو خیلی خوشگل بود.یک روز یک پری سراغش اومدو بهش گفت:آهو جون! دوست داری شوهرت چجور موجودی باشه؟ آهو گفت :یه مرد خشن و خونسرد و زحمتکش....پری آرزو آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد...شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند...حاکم پرسید علت طلاق؟
حاکم پرسید دیگه چی؟ آهو گت: آبروم پیش همه رفته.همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید دیگه چی؟آهو گفت :مشکل مسکن دارم.خونه ام عین تویله هست. حاکم پرسید :دیگه چی؟آهو گفت :اعصابم رو خورد کرده هرچی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه میکنه.
حاکم پرسید دیگه چی؟آهو گفت :تا یه چیزی بهش میگم صداش رو بلند میکنه و عرعر میکنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟آهو گفت:از من خوشش نمیاد.همش میگه لاغر مردنی.تو مثل مانکن ها میمونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت:آیا همسرت راست میگه؟ الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کار هارو میکنی؟ الاغ گفت :واسه اینکه خرم.حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چیکارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی:در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه:مواظب باشید وقتی عاشق موجودی میشوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
يک روز يک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خياباني عبور ميکردند جلوي ويترين يک مغازه مي ايستند دختر:واي چه پالتوي زيبايي پسر: عزيزم بيا بريم تو بپوش ببين دوست داري؟ وارد مغازه ميشوند دختر پالتو را امتحان ميکند و بعد از نيم ساعت ميگه که خوشش اومده
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
ادامه مطلب + نوشته شده در یک شنبه 30 تير 1392برچسب:,
پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره
دخترکشانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
لطفا به برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید..
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!” زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
بقیه اش را در ادامه مطلب بخوانید...
ادامه مطلب + نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,
شما چند تا بچه دارین؟ بابام : یکی ولی توشناسنامه که نوشته دو تا اونو میگی؟ دکور خونست فقط وقتهایی که اینترنت قطع میشه میاد بیرون یه دوری میزنه ..................................
سال دیگه تابستون اگه هندونه و خربزه گیرتون اومد بخورین ولی تخمه هاشونو دور نریزین ، نگه دارین واسه آجیل عید ۹۳ … ..................................
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
ادامه مطلب + نوشته شده در دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,
فضا فضای عاشقی ست و جان می دهد براي قدم زدن. اي كاش هوا خوب بود و ما پابه پای هم به تپه هاي اطراف دانشگاه مان مي رفتيم تا برايت از اتفاقات گوناگوني كه براي من و دوستانم به وجود آمده مي گفتم اما حيف كه من از ديدار تو محرومم و تو با آن درشكه رينگ اسپرتت داري توي اتوبانها ويراژ مي دهي!
بابا لنگ دراز من
از فضای دانشگاه و وضعیت خوابگاه ها و خانه های دانشجویی، از اتاقهایی که به جای بوی درس بوی قلیان دوسیب می دهند و مخ هایی که با انواع مواد مخدر سوت می شوند و از شرط بندی و ورق بازی بارها برایت نوشته ام، اما اینبار اتفاقات جدیدی برای دوستانم روی داده که دوست دارم برایت تعریف کنم.
پدر جان، وضعیت دانشگاه ما (بخوانید همه دانشگاهها!) هر روز بدتر از دیروز می شود و کسی هم گوشش بدهکار نیست. الان که دارم برایت نامه می نویسم بحث ازدواج های سوری همکلاسی ها داغ داغ است و کار به جایی رسیده که هم اتاقي ام "سالی" 24 ساعته مشغول sms بازی با " كاكرو يوگا " دروازه بان تيم اميد است و احتمالا در مورد مهمانی هفته بعد باهم قرار می گذارند.
دوست پولدارم "جوليا" كه پدرش بعد از قبولي در دانشگاه برايش يك درشكه آپشن دار چهار اسبه خريده بود براي خودش لپ تاپ خريده و دائما در حال چت كردن با "گاروني" يكي از"بچه هاي مدرسه والت" است. البته همه از انتخاب "جولیا" در عجبند چون "گاروني" پول ندارد و مجبور است در كافي نت با "جوليا" چت كند!
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
ادامه مطلب + نوشته شده در دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,
فرشته من,تمام هستی و وجودم,جان جانانم,امروز تنها چند کلمه,آن هم با مداد برایم نوشته بودی که تا قبل از فردا وضعیت جا ومکان تو مشخص نمیشود.چه اتلاف وقت بیهوده ای! چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟ آیا عشق ما نمیتواند بدون اینکه قربانی یگیرد ادامه پیدا کند؟ بدون اینکه همه چیزمان را بگیرد.آیا میتوانی این وضع را عوض کنی؟ اینکه من تماماً به تو تعلق ندارم و تو هم نمیتوانی تمام و کمال از آن من باشی؟
چه شگفت انگیز است! به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است,بنگر تا به آرامش برسی,عشق هست و نیست تو را طلب میکند و به راستی حق با اوست.
حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است.اگر به وصال کامل برسیم دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد.
بگذار برای لحظه ای از دنیا و مافیها رها شده و به خودمان بپردازیم.بی گمان یکدیگر را خواهیم دید.از این گذشته نمی توانم آنچه را که در این چند روز در مورد زندگی ام پی برده ام در نامه بنویسم.اگر در کنارم بودی هیچگاه چنین افکاری به سراغم نمی آمد.
حرفهای بسیاری در دل دارم که باید به تو بگویم.
آه لحظه هایی هست که حس میکنم سخن گفتن کافی نیست.
شاد باش "ای تنها گنج واقعی من بمان" ای همه هستی من.
بدون شک خدایان آرامشی به ما ارزانی خواهد داشت که بهترین هدیه است.
نمي دونم از كجا شروع كنم؟
از خوبيت از اميدت از حرفهاي پر از ماهت يا از چشات كه من’ كشته حتي از عصبانيتت چون اونم برام غنيمته كاش بدوني كه چه قدر دوستت دارم كاش بدوني ارزشت بيشتر از اين حرفهاست تو برام مثل باروني كه برام هميشه سبكي مياره مثل بارون از آسمون به دل عاشق من مي باره مثل بارون صدات براي دل آدمي آرام و نرمه چه خوبه بودنت چه خوبهه احساست و حتي لمس كردنت انقدر دوست دارم به اون شونه هات سرم’ بزارم’ حرفهاي دلم’ بهت بگم باهات گريه كنم باهات بخندم و هر لحظه به چشماي پر مهرت نگاه كنم چون اون چشمات من’ به زندگي بيشتر وابسته مي كنه. هر موقع صداي قشنگت’ مي شنوم دلــــم مي لرزه يه جوري اروم و هيجان زده ميشم از خودم از بودنم جدا ميشم و خودم’ به تو ميسپارم اگه تو دلم باشي باور نميكني ميگي اين دل هموني كه فكر ميكنم دوستم نداره ولي كاش از چشام بخوني كه حتي بودنت گفتنت خواستنت و همه چيزت برام از همه كس باارزش تر. مي دوني ، زندگي من مثل يه كاغذ سياه كه تو نقطه ي سفيدش هستي و هر لحظه كه عشق من به تو زياد مي شه اون نقطه به اوج خود مي رسه و بزرگتر مي شه و زندگي يه رنگ ديگه با تو مي گيره هيچ كس تو رو از من نمي تونه بگيره حتي خودت چون اسمت ، عشقت و بودنت تو دلم حك شده و محاله كه پاك شه يعني خودم هم نمي زارم پاك شه عشقت بـــــرام مثل گلهاي بهاري هر روز تازه تر مي شه به جاي اينكه تكراري شه هر روز بوي قشنگتري به خودش مي گيره عشقت برام خيلي تازه و تازه تر هست مثل بوي بارون مثل بوي ياسمن انقدر از ته دل نفس مي كشم تا بيشتر به بودنت و عشقت معتاد بشم.
گفتم: خدای من دقایقی بود در زندگی ام که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارد و آرام برایت بگویم و بگریم. در آن لحظه شانه های تو کجا بود؟
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
ادامه مطلب + نوشته شده در دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,
گمان کردم که با من همدل و همراه و همدردی ، به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
***
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت. هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت. چشم سادگی از لطف زمین می جوشید. خودمانیم زمین این همه نا مرد نداشت
***
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار نامردیش
همه وجودت له شده ….
***
به نامردی نامردان قسم خوردم
که نامردی کنم در حق نامردان
***
تو میخواستی بشی سنگ صبورم ، تو شدی سنگ و من هنوز صبورم …
***
نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!!
***
خیانتواژه ی تلخی ست ، حقیقتی زهرآگین ، فرود دشنه، پی در پی ، بر پیکره ی دوستت دارمها ، هرگز تبرئه ای نیست آنکه را که را چنین به کشتن قلب آهنگین عشق برخاست و دلی را که پژمرد …
مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.
بهار زندگی مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...
ادامه مطلب + نوشته شده در یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لا اقل یک روز کودک میشدیم
* * * * *
کودک که بودیم هیچ کس روزمان را تبریک نگفت
اما حالا من
روز کودک را به تو که سادگی و صداقت و صفای وجودت همچون کودکان است تبریک میگویم
* * * * *
شکست شیشه…
باز شد پنجره…!
چقدر تند دوید کودکی های
بازیگوش من
* * * * *
کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است
کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است
کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است
کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید
* * * * *
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
گریه ام میگیرد ازدل تنگ وتنهایم، ازنگاه مانده درباران،ازسکوت من وشبهایم،گریه ام میگیرد،اما من هنوزشادم ک دراین ثانیه های پردرد..عشق خدا مانده دریادم…
******
ازنسیم پرسیدم عشق چیست؟گفت ازمن خنک تراست..ازاقیانوس پرسیدم عشق چیست؟گفت ازمن وسیعتراست..ازعشق پرسیدم چیستی؟گفت ای رفیق،نگاهی بیش نیستم..
******
خدا نکنه عاشق کسی بشی که عاشق کس دیگس خدا نکنه بهت بگه دوستت دارم ولی تو دلش چیز دیگه باشه خدا نکنه عشقت بهت اس بده و بگه : برام مهم نبودی واسه همین رفتم با عشقم خدا نکنه عشقت بهت بگه الان تو دانشگاهم ، در صورتی که بری تو ساعت و ببینی کلاسها تشکیل نشده و بعدا بفهمی عشقت با عشقش بوده ******
عشق مثل آبه میتونی تودستات قایمش کنی ولی یه روزدستاتوبازمیکنی میبینی همش چکیده بدون اینکه بفهمی دستت پرازخاطره هس
****** خدایا… مارا ببخش به خاطر همه درهایی که زدیم، و هیچ کدام خانه تو نبود
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
ستاره و
آدرس
ali.parisa.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.