یک درچوبی با دیوار های کاه گلی
تصورکن،تصور کن این خانه ای که دیوارهایی دارد و با انسان حرف میزند.
به درچوبی اش نگاه کن.دستانم را به دیوارهایش میکشم.چه سرد است.مانند قلب انسان های دروغین.قلب های یخین.
پشت آن درچیست؟کلید آن در کجاست؟
به ناگاه صدایی در گوشم طنین افکند.که می گفت: ای بشر هرگاه دانستی پشت پرده ی قلب تو کیست و دانستی کلید قلب تو دست چه کسی هست من در را برای تو باز خواهم کرد.
من لبخندی زدم و گفتم:در قلب من عشق است.
مرا پاسخ داد عشق تو کیست؟
پاسخ دادم:عشق من همان کسی است که کلید قلب من در دست اوست.
پاسخ من درست بود .در باز شد.پشت آن در باغی بود از باغ های بهشت.گل هایی که در آن جا بودند غرق در رویاهای عاشقانه شده بودند و می رقصیدند.
به راستی چه کسی می دانست پشت در قهوه ای کهنه با دیوار های کاه گلی که هرآن ممکن بود فرو بریزد یک بهشت باشد.
پس هیچ گاه به ظاهر فرد نگاه کن .قلب او را بنگر که چه رنگارنگ است.
نظرات شما عزیزان: